وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب
باران شدید بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام
گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه
شد. پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید، به
کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و
فریاد، از مردم کمک می خواست. تمام اسباب و اثاثیهی پیرزن را در داخل
زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین رفت و
مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد. پیرزن به مهدی که مرتب در
حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.نمی دانم
این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما
یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت : راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.