هر
وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد. در ساحل می نشست و به آب نگاه می
کرد. پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست. اگر بیکار بود همانجا می نشست و
مثل بچه ها گِل بازی می کرد.
آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت. جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.
ناگهان
صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد. زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از
خدمتکارانش به طرف او آمد. به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد
و گفت:
بهشت می خواهی ادامه مطلب...
۰ نظر
۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۳۴