
ولی من،می خوام براتون یه قصه بگم.
وقت زیادی ازتون نمی گیرم.
یکی بود،یکی نبود...
یه شهری بود،خوش قد و بالا آدمایی داشت،محکم و قرص.
ایام،ایام جشن بود؛جشن غیرت.همه تو اوج شادی بودن که یه هو یه غول
حمله کرد به این جشن. اون غول،غول گشنه ای بود که می خواست کلی از
این شهرو ببلعه.
۰ نظر
۲۶ مرداد ۹۲ ، ۱۸:۲۴