انتهای مسیر...
پنجشنبه, ۱۷ مرداد ۱۳۹۲، ۰۹:۳۵ ب.ظ
کفشهایم را
محکم به پا کردم
قرار بود به قراری برسم
زنگ ساعت
تأخیر را به رخم کشید
حرکت کردم
سمت و سو را
جستجو می کردم
از این و آن می پرسیدم
همچنان در گمراهی
زمان به سرعت
و من به سوی قرار
رسیدم
کسی نبود
هرچه ماندم
هیچ ...
صدایی لرزان ...
به دنبال که هستی ؟
چه می خواهی
نگاه من
شکستن قلبم
صورتش چروکیده بود
دستانش پر از پینه
چشم هایش پنهان
دوباره پرسید
سکوتی مطلق
نگاهی سنگین
و پاهایم لرزان
فقط نظاره می کردم
و در جوابش
جست وجوی ذهنم
هیچ نبود
نزدیک آمد
چقدر آشنایی تو
استخوانهایم
صدایی عجیب می داد
فقط می خواست
بگوید
خدا هست
باتشکر ازعلمدارکربلا