یک شاعر...
پنجشنبه, ۴ مهر ۱۳۹۲، ۱۲:۰۱ ق.ظ
عٰاشق سوخته
پرده بردار ز رُخ، چهرهگشا، ناز، بس است
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست! نخواهم برداشت
تا من دلشده را، یک رمق و، یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییت ای مایهی حُسن!
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
.
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست! نخواهم برداشت
تا من دلشده را، یک رمق و، یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییت ای مایهی حُسن!
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
.
.
.
.
پرده بردار ز رُخ، چهرهگشا، ناز، بس است
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست! نخواهم برداشت
تا من دلشده را، یک رمق و، یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییت ای مایهی حُسن!
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار
عرصه جولانگه زاغ است و، نوای مگس است
دادخواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟
که چو من دادستان است و چو فریادرس است
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بود
سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است.
تو از سلالۀ نور بودی که به ما سرو گونه زیستن، عاشقانه رفتن و دریایی شدن را آموختی. عشق را – در سرزمینی که پیش از این پشیزی ارزش نداشت – چه سخاوتمندانه به ما تشنگان جرعۀ ناب محبت ارزانی داشتی و آن را گرانبها کردی.
کاش امام را بیشتر میشناختیم
عاشق سوخته را دیدن رویت هوس است
دست از دامنت ای دوست! نخواهم برداشت
تا من دلشده را، یک رمق و، یک نفس است
همه خوبان برِ زیباییت ای مایهی حُسن!
فیالمثل، در برِ دریای خروشان چو خس است
مرغ پر سوخته را نیست نصیبی ز بهار
عرصه جولانگه زاغ است و، نوای مگس است
دادخواهم، غم دل را به کجا عرضه کنم؟
که چو من دادستان است و چو فریادرس است
این همه غلغل و غوغا که در آفاق بود
سوی دلدار روان و همه بانگ جرس است.
تو از سلالۀ نور بودی که به ما سرو گونه زیستن، عاشقانه رفتن و دریایی شدن را آموختی. عشق را – در سرزمینی که پیش از این پشیزی ارزش نداشت – چه سخاوتمندانه به ما تشنگان جرعۀ ناب محبت ارزانی داشتی و آن را گرانبها کردی.
کاش امام را بیشتر میشناختیم