بچه های حزب الله

بچه های حزب الله

چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته‌ است و
چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان بهای دیدار است...

نوشته ها در مورد
تلاشگران

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «آرمیتا» ثبت شده است


یک چشم باریدن شده بود...

اشک میریخت و حرف می زد...خب بچه است دیگر

با تلاش و اصرار زیاد سعی داشت به ما ثابت کند که پدرش خیلی مرد بزرگی بوده...با همان لحن کودکانه اش می خواست شیر فهممان کند که پدرش کارهای بزرگی انجام داده است... گویی روی فهم ما حساب نمیکرد! گویی ما را از همان قماش نفهم حساب می کرد که پدرش را باور ندارند. حرف هایش بوی پلمپ می داد! اشک می ریخت و حرف می زد... می گفت از خانه که می آمدیم بیرون.چه قدر....چه قدر زیاد خوشحال بودم که یک دستم در دست پدرم بود و دست دیگرم را مادرم در دست داشت... 

اما... بووووم ... آرزوهای آرمیتا منفجر شد و همین طور دلِ یک ملت...

۰ نظر ۳۰ بهمن ۹۲ ، ۲۰:۰۷
رها
افسران - جای پدرم خالی...
zahrakarimiآرمیتا میگفت...

وقتی من بزرگ شدم...

دانشمند شدم...
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۲
رها