برای آرمیتا...
یک چشم باریدن شده بود...
اشک میریخت و حرف می زد...خب بچه است دیگر
با تلاش و اصرار زیاد سعی داشت به ما ثابت کند که پدرش خیلی مرد بزرگی بوده...با همان لحن کودکانه اش می خواست شیر فهممان کند که پدرش کارهای بزرگی انجام داده است... گویی روی فهم ما حساب نمیکرد! گویی ما را از همان قماش نفهم حساب می کرد که پدرش را باور ندارند. حرف هایش بوی پلمپ می داد! اشک می ریخت و حرف می زد... می گفت از خانه که می آمدیم بیرون.چه قدر....چه قدر زیاد خوشحال بودم که یک دستم در دست پدرم بود و دست دیگرم را مادرم در دست داشت...
اما... بووووم ... آرزوهای آرمیتا منفجر شد و همین طور دلِ یک ملت...مثل یک بمب توی خرمشهر...
اشک میریخت و حرف می زد... می گفت یک بار که با مادرم داشتیم به تلوزیون نگاه میکردیم مادرم به من گفت : آن مردک پدرت را کشته
گفتم: کدام؟؟ آن که یقه سفید پوشیده؟؟؟
گفت : نه؛ آن یکی... اون آقایی که به این یقه سفیده دست داده.... اون که کراوات زده و لبخند ظریف زده! اشک می ریخت و حرف می زد... می گفت از تمام یقه های سفید جهان بدم می آید...از تمام کراوات ها بدم می آید... از تمام لبخند های ظریف بدم می آید
یک بار دیگر مادرم صدایم کرد وگفت: محل کار پدرت را تعطیل کردند!!
گفتم: چه کسی؟؟؟ آن که کروات زده؟؟؟ اون که لبخند ظریف بر لب دارد؟؟؟
گفت : نه....آن یکی....آن که...
اشک می ریخت و حرف می زد.... می گفت از تمام کراوات های جهان بدم می آید می گفت از تمام یقه های سفید جهان بدم می آید! حتی بیشتر از کراوات ها...
تلویزیون خانه شان روشن بود... صدایش پیچیده بود توی صدای آرمیتا... انگار نمی خواست حرف های آرمیتا را بشنویم...
یک چیزی می گفت توی این مایه ها : ما کلیدی داریم که با آن تدبیر می کنیم که امیدتان را به قدرت های بزرگ پلمپ کرده و سبد کالای هنرمندان ارزشی... تلویزیون را خاموش کردیم
ااااه چه قدر حرف های بی معنی میزد این...
و آرمیتا ادامه داد... اشک می ریخت و حرف می زد... خوب بچه است دیگر... دلش هوای پدرش را کرده؛
اشک می ریخت و حرف میزد....اشک می ریختیم و گوش می دادیم
یک چشم باریدن شده بودیم...