خانوووووووم… شــماره بدم؟
خانوم خوشــــــگله! برسونمت؟
خوشــــگله! چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟
اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه میشنید!
بانوی
محجبه ای در یکی از سوپرمارکت های زنجیره ای درفرانسه خرید می کرد؛ خریدش
که تموم شد برای پرداخت رفت پشت صندوق. صندوق دار یک خانم بی حجاب و اصالتا
عرب
بود.
صندوق دارنگاهی از روی تمسخربهش انداخت و همینطور که داشت بارکداجناس را می
گرفت اجناس اورا با حالتی متکبرانه به گوشه میز می انداخت. اما خانم
باحجاب ما که روبنده بر
چهره داشت خونسرد بود و چیزی نمی گفت و این باعث می شد صندوقدار بیشتر
عصبانی بشه! بالاخره صندوقدار طاقت نیاورد و گفت:«ما اینجا توی فرانسه
خودمون هزارتامشکل و بحران
داریم این نقابی که تو روی صورتت داری یکی از همین مشکلاته که تو و امثال
تو عاملش هستید! ما اینجااومدیم برای زندگی و کار نه برای به نمایش گذاشتن
دین و تاریخ! اگه میخوای
دینت رو نمایش بدی یا روبنده به صورت بزنی برو به کشور خودت وهر جور
میخوای زندگی کن!»
خانم محجبه اجناسی رو که خریده بود توی نایلون گذاشت، نگاهی به صندوق دار
کرد...روبنده رو از چهره برداشت و در پاسخ خانم صندوق دار که از دیدن چهره ی
اروپایی و چشمان رنگین او
جاخورده بود گفت:«من جداندر جد فرانسوی هستم... این دین من است. اینجا
وطنم... شما دینتون رو فروختید و ما خریدیم....