بچه های حزب الله

بچه های حزب الله

چگونه در بند خاک بماند آنکه پرواز آموخته‌ است و
چگونه از جان نگذرد آنکس که می‌داند جان بهای دیدار است...

نوشته ها در مورد
تلاشگران

۸ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «شهدا» ثبت شده است

حاج آقا باید برقصه!


این خاطره را همان سال 87 در اتوبوسی که راهی نور بود، از یکی از راویان نورانی شنیدم که خواندنش بعد از سه سال هنوز مو به تنم سیخ می کند... بخوانیدش که قطعا خالی از لطف نیست:

۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۳۲
رها

نامه مادر سه شهید اصفهانی به کاترین اشتون


سفر اشتون به اصفهان بهانه ای شده است تا مادر 3 شهید اصفهانی برای وی نامه ای بنویسد و وی را مورد خطاب قرار دهد.


۱ نظر ۲۰ اسفند ۹۲ ، ۱۲:۱۶
رها


افسران - چی برای گفتن داریم؟؟؟؟؟
...شهید گمنام...
اینان که گمنامی را برگزیدند آوازه نامشان در عرش پیچیده است!ما گوش بصیرت نداریم...

مائیم که با این همه نشانه باز هم نمی بینیمشان...
مائیم که هنوز کربلا و ناله هایش را درک نکردیم...
مائیم که نمیفهمیم یا زهرا یعنی چه؟؟؟

وحال آنکه چه جوابی داریم به شهدا بدهیم ؟
۰ نظر ۲۹ مهر ۹۲ ، ۱۹:۴۷
رها
افسران - **غیبت این دانش آموزان موجه است**
زندگی زیباست،
اما شهادت از آن زیباتر است....
۰ نظر ۰۱ مهر ۹۲ ، ۰۹:۰۲
رها
با عرض تبریک به مناسبت هفته دفاع مقدس، مومنون قصد دارد، به مرور سبک زندگی شهدای دفاع مقدس و رفتار و منش آنها در زندگی شخصی شان بپردازیم. در این قسمت به مطالعه خاطره شهید ابراهیم هادی برگرفته از کتاب "سلام بر ابراهیم" می پردازیم.
۰ نظر ۳۱ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۴۶
رها
افسران - جای پدرم خالی...
zahrakarimiآرمیتا میگفت...

وقتی من بزرگ شدم...

دانشمند شدم...
۰ نظر ۰۷ شهریور ۹۲ ، ۲۲:۳۲
رها

وقتی آقا مهدی، شهردار ارومیه بود، یک شب باران شدید بارید. به طوری که سیل جاری شد. ایشان همان شب ترتیب اعزام گروه امداد را به منطقه سیل زده داد و خودش هم با آخرین گروه عازم منطقه شد. پا به پای دیگران در میان گل و لای کوچه که تا زیر زانو می رسید، به کمک مردم سیل زده شتافت. در این بین، آقا مهدی متوجه پیرزنی شد که با شیون و فریاد، از مردم کمک می خواست. تمام اسباب و اثاثیه‌ی پیرزن  را در داخل زیر زمین خانه آب گرفته بود. آقا مهدی، بی درنگ به داخل زیر زمین رفت و مشغول کمک به او شد. کم کم کارها رو به راه شد. پیرزن به مهدی که مرتب در حال فعالیت بود نزدیک شد و گفت: خدا عوضت بدهد مادر! خیر ببینی.نمی دانم این شهردار فلان فلان شده کجاست تا شما را ببیند و یک کم از غیرت و شرف شما یاد بگیرید؟»
آقا مهدی خنده ای کرد و گفت : راست می گویی مادر! ای کاش یاد می گرفت.

3_Sh-mehdi-bakeri-1600

۰ نظر ۳۱ خرداد ۹۲ ، ۲۲:۳۱
رها
پیشکش به آستان حضرت فاطمه کلابیه، بی بی ام البنین سلام الله علیها


روز تشییع جنازه رفتم داخل قبر. هیچ کس دیگری نبود، سرم را بردم نزدیک صورت او. خداوند را قسم دادم به حضرت علی اکبر(ع)، گفتم: خدایا چشمان علی اکبر من خیلی زیبا بود. دوست دارم ...


۰ نظر ۰۴ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۰:۳۴
رها